سخت تیره و تاریک. (جهانگیری). بسیار تیره و تاریک. (برهان). تاریک و تیره و بسیار تاریک. (آنندراج) (انجمن آرا). سخت تاریک. (فرهنگ رشیدی) : بمیدان چنین گفت بهرام گور که اکنون که شد روز ما تار و تور... فردوسی. ، ریزه باشد. (جهانگیری). ریزه ریزه و ذره ذره را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)
سخت تیره و تاریک. (جهانگیری). بسیار تیره و تاریک. (برهان). تاریک و تیره و بسیار تاریک. (آنندراج) (انجمن آرا). سخت تاریک. (فرهنگ رشیدی) : بمیدان چنین گفت بهرام گور که اکنون که شد روز ما تار و تور... فردوسی. ، ریزه باشد. (جهانگیری). ریزه ریزه و ذره ذره را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)
بمعنی هرج و مرج و آشوب و فتنه باشد. (برهان) ، در تداول عمومی، صداهایی که از امعا شنیده میشود. هیاهوئی که در موقع نزاع و مخاصمت می کنند: اینهمه غار و غور مکن، یعنی سر و صدای بی حاصل از خود درمیاور
بمعنی هرج و مرج و آشوب و فتنه باشد. (برهان) ، در تداول عمومی، صداهایی که از امعا شنیده میشود. هیاهوئی که در موقع نزاع و مخاصمت می کنند: اینهمه غار و غور مکن، یعنی سر و صدای بی حاصل از خود درمیاور
تارهای طول و عرض جامه، بهندی تانابانا گویند. (غیاث اللغات). با لفظ رشتن و بستن و کاویدن مستعمل است. (آنندراج). نخهای درازی و پهنای بافندگی. حامل و نابل: خلعتی کآن ز تار و پود وفاست درزیان قدر ندوخته اند. خاقانی. نور حق را کس نجوید زاد و بود خلعت حق را چه حاجت تار و پود؟ مولوی (مثنوی). تار و پود مخمل از خواب پریشان بسته اند دست بالین کن شکرخواب فراغت را ببین. صائب (از آنندراج). ، کنایه از کنه و اساس و پایۀهر چیز است: بسختی گذشت از درکاسه رود جهان را یخ و برف بد تار و پود. فردوسی. گذر یافتندی به اروندرود نماندی برین بوم و بر تارو پود. فردوسی. ز ما باد بر جان آنکس درود که داد و خرد باشدش تار و پود. فردوسی. کاملان از دور نامت بشنوند تا به قعر تار و پودت درروند. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 371). تار و پود عالم امکان بهم پیوسته است عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد. صائب. نسبت آلودگی با طینت ما تهمت است ناخن غم بارها کاویده تار و پودما. طالب آملی (از آنندراج). - بی تار و پود شدن، کنایه است از پریشان و مضمحل شدن و سخت رنجه گشتن: چو پیران بیامد به نزدیک رود سپه بد پراکنده بی تار و پود. فردوسی. بباید برین چشمه آمد فرود که شد باره و مرد بی تار و پود. فردوسی. - بی تار و پود کردن،پراکنده و نابود و ویران ساختن: همه مرزها کرد بی تار و پود همی رفت از اینگونه تا کاسه رود. فردوسی
تارهای طول و عرض جامه، بهندی تانابانا گویند. (غیاث اللغات). با لفظ رشتن و بستن و کاویدن مستعمل است. (آنندراج). نخهای درازی و پهنای بافندگی. حامل و نابل: خلعتی کآن ز تار و پود وفاست درزیان ِ قَدَر ندوخته اند. خاقانی. نور حق را کس نجوید زاد و بود خلعت حق را چه حاجت تار و پود؟ مولوی (مثنوی). تار و پود مخمل از خواب پریشان بسته اند دست بالین کن شکرخواب فراغت را ببین. صائب (از آنندراج). ، کنایه از کنه و اساس و پایۀهر چیز است: بسختی گذشت از درکاسه رود جهان را یخ و برف بد تار و پود. فردوسی. گذر یافتندی به اروندرود نماندی برین بوم و بر تارو پود. فردوسی. ز ما باد بر جان آنکس درود که داد و خرد باشدش تار و پود. فردوسی. کاملان از دور نامت بشنوند تا به قعر تار و پودت درروند. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 371). تار و پود عالم امکان بهم پیوسته است عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد. صائب. نسبت آلودگی با طینت ما تهمت است ناخن غم بارها کاویده تار و پودما. طالب آملی (از آنندراج). - بی تار و پود شدن، کنایه است از پریشان و مضمحل شدن و سخت رنجه گشتن: چو پیران بیامد به نزدیک رود سپه بد پراکنده بی تار و پود. فردوسی. بباید برین چشمه آمد فرود که شد باره و مرد بی تار و پود. فردوسی. - بی تار و پود کردن،پراکنده و نابود و ویران ساختن: همه مرزها کرد بی تار و پود همی رفت از اینگونه تا کاسه رود. فردوسی
تیره و تار. سخت تیره. تاریک و سخت: ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ چو شب گشت آوردگه تار و تنگ. فردوسی. - تار و تنگ آوردن، تیره و تار کردن. تاریک و سخت ساختن: به انبوه لشکر بجنگ آورید بر ایشان جهان تار و تنگ آورید. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2615). فرنگیس را چون بچنگ آورم بچشمش جهان تار و تنگ آورم. فردوسی (ایضاً ص 739)
تیره و تار. سخت تیره. تاریک و سخت: ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ چو شب گشت آوردگه تار و تنگ. فردوسی. - تار و تنگ آوردن، تیره و تار کردن. تاریک و سخت ساختن: به انبوه لشکر بجنگ آورید بر ایشان جهان تار و تنگ آورید. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2615). فرنگیس را چون بچنگ آورم بچشمش جهان تار و تنگ آورم. فردوسی (ایضاً ص 739)
پراکنده و ازهم پاشیده و زیروزبرشده. و ناچیز و نابود گردیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بسیار پریشان باشد. (برهان). پراکنده و دربدر و نابود. (فرهنگ نظام). زیر و زبر. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زیر و زبر. درهم و برهم و پریشان و پراکنده. (بهار عجم). این دو لفظ مترادفانند مثل ’ترت و مرت’ یعنی ناچیز و معدوم شده. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه مؤلف). ترت و مرت. تند و خوند هجند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شذرمذر. شغربغر. پرت و پلا. ترت و پرت. پریشان. متفرق. مضمحل. داغون. ولو. پاچیده. پخش و پلا. تباه و تبست. با لفظ کردن و شدن مستعمل است: آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار. خجسته. بسا سپاه گرانا که بی سپاه شدند ز جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر. فرخی. گر فتنه بود چون سر زلفت به انبهی اکنون نسیم عدل تواش تار و مار کرد. سنایی (از آنندراج) (از جهانگیری) (از بهار عجم). از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. همچو دم کژدم است کار جهان پرگره چون دم کژدم ازو چند شوی تار و مار؟ خاقانی. ترا کعبۀ دل درون تار و مار برون دیو صورت کنی پرنگار. خاقانی. عالمی کردی ز تاب تیغ برّان ترت و مرت کشوری کردی ز سهم تیر پرّان تار و مار. محمد هندوشاه. هر تار پیرهن شده ماری بقصد خصم جز دشمنش که یافته معنی تار و مار. ابوطالب کلیم (از بهار عجم). یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکستۀ تو بصد دل چه میکند؟ صائب (از بهار عجم). رجوع به ’تار مار’ و ’تار و مال’ شود
پراکنده و ازهم پاشیده و زیروزبرشده. و ناچیز و نابود گردیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بسیار پریشان باشد. (برهان). پراکنده و دربدر و نابود. (فرهنگ نظام). زیر و زبر. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زیر و زبر. درهم و برهم و پریشان و پراکنده. (بهار عجم). این دو لفظ مترادفانند مثل ’ترت و مرت’ یعنی ناچیز و معدوم شده. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه مؤلف). ترت و مرت. تند و خوند هجند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شذرمذر. شغربغر. پرت و پلا. ترت و پرت. پریشان. متفرق. مضمحل. داغون. ولو. پاچیده. پخش و پلا. تباه و تبست. با لفظ کردن و شدن مستعمل است: آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار. خجسته. بسا سپاه گرانا که بی سپاه شدند ز جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر. فرخی. گر فتنه بود چون سر زلفت به انبهی اکنون نسیم عدل تواش تار و مار کرد. سنایی (از آنندراج) (از جهانگیری) (از بهار عجم). از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. همچو دم کژدم است کار جهان پرگره چون دم کژدم ازو چند شوی تار و مار؟ خاقانی. ترا کعبۀ دل درون تار و مار برون دیو صورت کنی پرنگار. خاقانی. عالمی کردی ز تاب تیغ برّان ترت و مرت کشوری کردی ز سهم تیر پرّان تار و مار. محمد هندوشاه. هر تار پیرهن شده ماری بقصد خصم جز دشمنش که یافته معنی تار و مار. ابوطالب کلیم (از بهار عجم). یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکستۀ تو بصد دل چه میکند؟ صائب (از بهار عجم). رجوع به ’تار مار’ و ’تار و مال’ شود
تارهای طول و عرض جامه، کنه واساس و پایه هر چیز. یابی تار و پود شدن، پریشان و مضمحل شدن، سخت رنجه گشتن یا بیتار و پود کردن، پراکنده و نابود و ویران ساختن
تارهای طول و عرض جامه، کنه واساس و پایه هر چیز. یابی تار و پود شدن، پریشان و مضمحل شدن، سخت رنجه گشتن یا بیتار و پود کردن، پراکنده و نابود و ویران ساختن